تو را عزم سفر آمد چه اوطان
مگر نشنیده ای اوصاف سرکان
اگر سیری به سر داری جهانی
اگر قدمت به دیرینه بخوانی
اگر نقش زمین و آسمانی
بیا سرکان که این معنا بدانی
ورود شهر سرکان را شهیدان
حماسه آفرین و بی نظیران
چو خواندی فاتحه قصد گذر کن
ز رفتار عجولانه حذر کن
تو را تدبیر و عقل و فضل و دانش
به اعجاز خداوندی نظر کن
نخواهی داد تشخیص کین سرشت است
درخت و کوه و خاک است یا بهشت است
چه مدهوشم از این آب و هوایش
قدم بر عرصه های با صفایش
نهادم تا رسیدم چشمه ساری
ز بس که خوش گذشت کردم قراری
مرا آمد سوالی با دل تنگ
ندا آمد که این است چشمه سرهنگ
چو خواهی لذت عمرت به دوران
سفر کن هر زمانی را به سرکان
تو را ای موسوی دیگر چه حاجت
نباشد هر کسی را این سعادت